شهید آبشناسان از ولادت تا شهادت (3)
شهید حسن آبشناسان در سال 1354 همراه تیم منتخب ایران در مسابقات بین المللی ورزش نظامی تکاوران کوهستان ارتش های منتخب جهان در اسکاتلند شرکت کرد و به مقام اول دست یافت. پس از گذشت مدتی به خاطر رعایت نظم و
تدوین: حسن خامه یار
از اسکاتلند تا دشت عباس
شهید حسن آبشناسان در سال 1354 همراه تیم منتخب ایران در مسابقات بین المللی ورزش نظامی تکاوران کوهستان ارتش های منتخب جهان در اسکاتلند شرکت کرد و به مقام اول دست یافت. پس از گذشت مدتی به خاطر رعایت نظم و پاکیزگی از طرف داور مسابقات تقدیرنامه دریافت کرد. ظاهراً آبشناسان هنگام کوهنوردی در مسابقات مزبور آشغال های سر راه خود را از زمین برمی داشت و در آشغال دانی می ریخت. میجر اسکاتلندی که همراه آبشناسان کوهنوردی می کرد به او می گوید شما یک افسر ارشد هستید چرا این کار را می کنید؟ حسن در پاسخ به او می گوید من مرد کوهستان هستم. حیف است این طبیعت زیبا و این محیط زیست آلوده باشد. همچنین بیشتر کلاه سرمه ای های هوابرد و کلاه سبزها دوره تکاوری شان را با حسن آبشناسان که یک چریک ورزیده شده بود، گذرانده بودند.در نخستین سال های دفاع مقدس، صدام عفلقی اغلب شهرهای کشورمان را موشک باران می کرد. حسن آبشناسان در اعتراض به این اقدامات جنایتکارانه نامه ای به این مضمون برای رئیس وقت رژیم عراق نوشت: «اگر جناب صدام حسین ژنرال است و فنون نظامی را خوب می داند و نظریه پرداز جنگی است، پس به راحتی می تواند در دشت عباس با من و دوستان جنگ آورم ملاقات کند و با هر شیوه ای که می پسندد بجنگد. نه این که با بمب افکن های اهدایی شوروی مناطق مسکونی و بی دفاع را بمباران کند و مردم را به خاک و خون بکشد». بدین ترتیب صدام در جواب نامه حسن آبشناسان، ژنرال قادر عبدالحمید را با گروه ویژه کوماندویی به دشت عباس فرستاد تا به حسن یک جنگ تخصصی را نشان دهد. همانگونه که اشاره شد عبدالحمید در سال 1354 در جریان مسابقات کوهنوردی ارتش های منتخب جهان در اسکاتلند دیده بود. حال حسن در میدان جنگ واقعی دوباره مقابل ژنرال قادر عبدالحمید قرار گرفت و بعد از یک درگیری جوانمردانه او را به اسارت گرفت.
در حقیقت نام سرهنگ آبشناسان که در سال 1354 در مسابقات بین المللی اسکاتلند مقام قهرمانی کسب کرده بود به گوش صدام عفلقی رسید. صدام در جریان جنگ تحمیلی خوب می دانست که شکست آبشناسان به کابوسی وحشتناک شبیه است. به همین دلیل ژنرال قادر عبدالحمید یکی از فرماندهان برجسته ارتش عراق را به دشت عباس فرستاد تا حسن آبشناسان این شیر صحرا را اسیر کند. در همان حال آبشناسان هم اطلاع یافته بود که ژنرال عبدالحمید به سراغ او آمده است. پایگاه محل استقرار عبدالحمید با قرارگاه جنگ های نامنظم نیروهای اسلام حدود 40 کیلومتر فاصله داشت. با این وصف آبشناسان روزی گروهبان بنفشه و سام بیسیم چی یگان و بیوک موتور سوار و چند تن از تکاوران را برداشت و همگی به عمق خاک عراق رفتند تا به ژنرال قادر عبدالحمید و یگان او پاتک بزنند.
اتفاقاً عبدالحمید نیز با یک جیب مخابراتی همراه گروهی به عملیات شناسایی آمده بود که با گروه حسن آبشناسان روبه رو شد. در آن حال دو گروه شاید 200 متر یا کمتر از آن با یکدیگر فاصله نداشتند. صدای شخص عبدالحمید از همان فاصله شنیده می شد. گویا قصد نداشت جلوتر بیاید. با صدای بلند و عربی غلیظ حرف می زد. گروهبان بنفشه تکانی به خود داد و گلوله آر پی جی را آماده شلیک کرد. حسن آبشناسان هم کلاشینکف را از ضامن خارج کرد. ولی جیپ مخابراتی ژنرال عبدالحمید ناگهان به 50 متری تپه ای که سرهنگ آبشناسان پشت آن سنگر گرفته بود نزدیک شد. گروهبان بنفشه با اشاره گروهبان خرمی ایستاد و به سوی جیپ عراقی شلیک کرد. صدای انفجاری مهیب فضا را تکان داد و قارچی بزرگ از دود و آتش به هوا برخاست. راننده جیپ وحشت زده از پشت فرمان پایین پرید. جیپ هم که تو دنده بود همچنان به جلو می آمد. این صحنه فراموش ناشدنی ژنرال قادر عبدالحمید را حیران و سرگردان کرده بود. کاری از دست او ساخته نبود. به سمت تپه ای که آبشناسان در آن سنگر گرفته بود خیره شد و لوله کلاشینکف او را روی شکمش دید. آبشناسان که انگشت سبابه دست راستش روی ماشه کلاش قرار داشت، عبدالحمید را نشانه رفته بود. صدای تیراندازی بیوقفه به گوش می رسید. صدای سام، بنفشه، بی سیم چی و خرمی با کلمات عربی آمیخته شده بود.
با این وصف چشمان ژنرال قادر عبدالحمید، فرستاده صدام از شدت ترس و ناباوری فرو رفته بود. کلتی سمت راست کمرش قرار داشت و یونیفورم اتو کشیده به تن کرده بود. آنگاه دست هایش را به نشانه تسلیم بالا برد. چرا که لوله کلاشینکف آبشناسان او را نشانه گیری کرده بود. عبدالحمید مانند آدم های منگی و خودباخته با زبانی الکن و با لهجه ای غریب تنها این کلمه را به زبان آورد: «آ... آ... آبشناس!»... در حقیقت حسن آبشناسان در دشت عباس چنان درسی به صدام داد که در تاریخ جنگ تحمیلی به یادگار مانده است.
حسن، موتورسیکلت سوارهای حرفه ای را از خیابان های نازی آباد جمع کرد و پس از آموزش های لازم در زمینه جنگ های نامنظم چریکی همه آنها را با عنوان گروه ویژه اسب آهنی به جبهه اعزام کرد. آبشناسان بر این باور بود که در میدان نبرد، اضافه بر توکل بر خدا، یک فرمانده لازم است از دانش، جسارت، لیاقت و ابتکارات برخوردار باشد.
سرتیپ احمد دادبین فرمانده پیشین نیروی زمینی در این باره چنین گفته است: «برای من عجیب بود که ترس در این آدم راهی نداشت. می گفت باید مثل ابراهیم (ع) در آتش رفت. مگر ابراهیم نرفت و خداوند او را سالم نگه داشت؟ به او می گفتم، سرهنگ او ابراهیم بود، ما که ابراهیم نیستیم. اگر بگویم روزی همراه حسن آبشناسان 40 کیلومتر در عمق جبهه عراقی ها پیشروی کردیم باور نمی کنید. مطمئن هستم که باور نمی کنید. خود ما هم باور نمی کردیم. اما سرهنگ بدون توجه به اضطراب ما و موقعیت دشمن تا آن جا جلو رفته بود. با کمین گذاری در محور دشت عباس دو خودروی عراقی را منهدم کردیم و حدود پانزده نفر از آنها را اسیر گرفتیم و بدون دادن حتی یک نفر تلفات به عقب برگشتیم. سرهنگ در طول مسیر با نقشه راه را کنترل می کرد تا گم نشویم».
سرتیپ دادبین می افزاید: «وقتی به قرارگاه برگشتیم و سرهنگ گزارش کارش را ارائه کرد، دهان فرماندهان از تعجب باز مانده بود. این کار با هیچ اصول نظامی سازکار نبود. این عملیات با طرح و فکر سرهنگ آبشناسان به مورد اجرا گذاشته شد. یکی از افسران ارشد جلو آمد و با حالتی ناباورانه که عمق حیرت و بهت او را آشکار می کرد، پرسید: «جناب سرهنگ، من اصلاً متوجه نمی شوم؟ آخر چطور می شود که شما 40 کیلومتر وارد خاک دشمن بشوید، بکشید و بگیرید، بدون حتی یک کشته؟. حسن دستی به محاسن صورتش کشید و لبخندی زد. صدای مردانه و پر هیبت او در گوش مان طنین انداخت: «من یک افسر نیروی مخصوص هستم. انجام عملیات نفوذی و ضربه زدن به دشمن در خاک خودش با حداقل نفرات و تلفات، جزو وظایف من است. من کاری بیشتر از وظیفه خودم انجام نداده ام».
شهید آبشناسان این عارف پاکدل روایتی از امیر المومنین (ع) را به نسل های حاضر و آینده یادآور شد: «در روزی که مرگ برای انسان مقدر می شود، اگر در اعماق دریاها و بالای ابرهای انبوه مقام کند، بالاخره در آن روز از این جهان خواهد رفت. و اگر در صورتی که لحظه ای از عمر باقی مانده باشد، اگر در میان آتش سوزان در افتد یا به کام گرداب های ژرف و عمیق رود، رشته عمرش گسیخته نخواهد شد. بنابراین هرگز از میدان جنگ و جهاد ترس و هراس نداشته باشیم». آبشناسان این روایت را روی کاغذ بزرگ نوشته و بر دیوار اتاق کارش آویخته بود. حسن در مدت حضور در جبهه های جنگ تحمیلی و در کردستان سه بار بر اثر اصابت گلوله و ترکش خمپاره مجروح شد. یکبار از ناحیه پا و دو بار از ناحیه کمر.
آخرین دیدار
خانم گیتی زنده نام همسر شهید آبشناسان آخرین دیدار با همسرش را چنین بازگو کرده است: آخرین بار که حسن به تهران آمد تب داشت. منتظرش نبودیم. زیرا بنا نبود به مرخصی بیاید. همگی رفت بودیم منزل پدرم. روی پله ها ایستاده بودم که دیدم حسن با لباس خاکی ارتشی وارد خانه شد. از فرط خوشحالی پایین پریدم.پرسیدم: حسن چه طور اومدی؟ با چی اومدی؟
گفت: پریدم پشت وانت و یک راست آمدم خانه. نشسته بود لبه مبل و همه از او سؤال می کردند، و او آرام جواب می داد. پس از گذشت مدتی به اتاق پذیرایی رفت و دراز کشید. بالای سرش نشستم و گفتم حسن موافقید برویم خانه خودمان. سپس از پدرم خواستم ما را به خانه برساند. به او قطره تب بر دادم. تا آن وقت ندیده بودم حسن مریض شود.
پرسیدم چی شده؟ چرا این قدر لاغر شدی؟
گفت: هیچی فقط خوابم کم شده...
خیلی مظلوم شده بود. خوابش که برد من دور اتاق راه می رفتم و برمی گشتم کف پاهایش را که توی پوتین تاول زده بود، می بوسیدم. می گفتم چقدر این پاها خسته است، چه قدر زحمت کشیده این پاها....
صبح فردا از جبهه تماس گرفتند. میز تحریر حسن را کنار تخت خواب گذاشته بودم تا شب ها وقتی به خواب می رفتم می آمد نزدیک خودم می نشست و کتاب می خواند. آن روز صبح پشت همان میز نشسته بود و با تلفن صحبت می کرد. حسن چنان فریاد می کشید که باورم نمی شد. دستور می داد که همه فرماندهان را احضار کنند. به فلانی و فلانی ابلاغ کنید هر چه زودتر برگردند منطقه.
من می رفتم و می آمدم سرش را می بوسیدم و به او می گفتم: حسن تو چه قدر باید ناراحتی بکشی؟
او هم بین فریادهایش برمی گشت و به من نگاه می کرد و لبخند قشنگی می زد. انگار نه انگار که این همه عصبانی و نگران است.
صحبت های تلفنی او که تمام شد گفت: باید برگردم منطقه.. چاره ای نیست.. لباس هایش را تند تند پوشید. عمو و زن عمویم خانه مان بودند. همه دم در ایستاده بودیم. حسن پایش را گذاشته بود روی پله و بند پوتین هایش را یکی یکی می کشید و محکم می بست. زن عمو گفت: حالا کجا می روید حسن آقا؟
حسن با خنده گفت: کربلا.... سوغات چه می خواهید؟
گلابی دستم بود نصف کردم و دست او دادم.
گفتم: حسن بخور!
گفت: دم رفتن گلابی می خواهم چی کار گیتی؟
گفتم: همین حالا بخور.
انگار آن تکه گلابی جانش را نجات می داد...
برای اولین و آخرین بار عمو بزرگ مثل همیشه قرآن را گرفت بالای سرش. از زیر قرآن که رد شد، قرآن را گرفت و باز کرد و خواند و رفت. نمی دانم چه آیه ای بود...
چند روز بعد برادرم زنگ زد و گفت: حسن آقا زخمی شده... دویدم... نفهمیدم چه جوری... فقط می دویدم و آقای ابراهیمی مدیر مدرسه مان دنبالم می آمد. یکی از معلم ها با ماشین خودش را به من رساند. سوار شدم و به خانه که رسیدم اول دخترم افرا را دیدم که در وضعیت بیماری کنار درب خانه نشسته بود. از برادرم پرسیدم کجاست؟ در کدام بیمارستان بستری است؟ تهران یا ارومیه؟
برادرم گفت: هیچ کدام... حسن آقا شهید شده گیتی ... نگاهش کردم و کیفم را دو دستی بالا بردم و کوبیدم توی سرم... زانوهایم ناگهان خم شد و کف اتاق نشستم.
نفهمیدم چه طور خودم را با آن صندل ها از میدان ارک به بهشت زهرا (س) رساندم... چه طور پشت سر حسن می دویدم... جلوی غسال خانه یکدفعه به خودم آمدم... دیگه تمام شد... اگر نبینمش دیدارمان می افتد به روز قیامت... جمعیت را کنار زدم رفتم داخل... سفید مهتابی شده بود... صورتش را با ماشین شماره دو تازه اصلاح کرده بود... چشم هایش باز بود... دست هایش جوری بود که انگار هنوز اسلحه اش را نگه داشته است... تفنگ را به زور از دستش در آورده بودند... اگر سوراخ روی قلبش نمایان نبود می گفتم خوابیده. گیتی نیم ساعت می خوابم بیدارم کن... اما نیم ساعت نمی گذشت... دیر می گذرد... لب هایش کمی باز بود... گوشه لب هایش چین خورده بود... درد داشت ... آنقدر به خطوط صورتش، حالت لب هایش دقت کرده بودم که می فهمیدم چه معنایی دارد... حرف که نمی زد... همیشه دقت می کردم تا از حالت صورتش بفهمم چه می خواهد... غذا خوشمزه است؟ الآن عصبانی شده؟ خسته است؟ اما آن روز فقط درد داشت... تمام که شد برگشتیم خانه... لباس های خون آلود... ملحفه و پنبه ای روی زخم قلب حسن را گذاشته بودند داخل کیسه پلاستیک در گوشه اتاق... روز سوم که خانه خلوت تر شد، رفتم کیسه را آوردم، خون هم اگر بماند بوی مردار می گیرد. با احتیاط گره اش را باز کردم و لباس ها را آوردم بیرون... بوی عطر پیچید توی خانه... بوی عطری که حسن میزد... عطر گل محمدی...
منبع مقاله :
ماهنامه فرهنگی تاریخی شاهد یاران، شماره 83
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}